، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

سبحان بهرامی جلفائی

سلام مامان سبحان هستم دوست دارم خاطراتشو ثبت کنم

سلام به پیج من خوش اومدید

شروع 7 ماهگی و تغذیه تکمیلی

شما دیگه بزرگ شده بودی و شیر مامانی سیرت نمیکرد و باید کم کم غذا خوردن و یاد میگرفتی و من هم طبق دستوراتی که تو بهداشت بهم یاد داده بودن تصمیم گرفتم از لعاب برنج و فرنی شروع کنم تا حریره بادوم و به تدریج غذاهای مقوی دیگر و تو هم خداراشکر بد غذا نبودی اما اوایلش دل درد می گرفتی چون عده ات حساس بود مامانی جونم پسر گلم و من چون میدونستم احتمال دلدردت هست واست عرق نعنا گرفته بودم و بعد از غذا بهت میدام تا کتر اذیت شی پسر گلم .
22 اسفند 1392

واکسن 6 ماهگیت

بالاخره شما 6 ماهت کامل شد و یک ماه بزرگتر شدی و با عمع نفیسه بردیمت تو خانه بهداشت محل که واکسنت و بزنیم شما را طبق معمول ازمایشهای قد و وزن را انجام دادی و من رفتم بیرون و عمع جون بردت داخل من دلم طاقت گریه هات و نداشت و این وظیفه رو به عمه ات محول کرد . چند دقیقه ای نگذشت که عمه جونی شما را اورد بیرون و من ازش تشکر کردم دیگه اومدیم خونه و تو را هر 4 ساعت یکبار چک میکردم که تب نکنی و استامینوفن میدادی خدارا شکر این مرحله هم پشت سر گذاشتی . راستی تو بهداشت گفتش که میتونی غذای کمکی را شروع کنی از مقدار کم ودفعات کم شروع کنی تا مقدار زیاد و دفعات زیاد و یک دفترچه بهمون داد گفت از روش کپی بگیرید لیست غذاهایی بود که باید برای گل پسر تهیه می ک...
22 اسفند 1392

15 مرداد و شروع مجدد مامان واسه اومدن به سر کار

دیگه ٦ ماهت تموم شده بود که من بایستی میومدم سر کار و از طرفی چون تو هنوز کوچولود بودی و محل کارم هم نزدیک محل خونه بود تو رو همراه خودم میبردم و تواست نی نی لای لای اوردم نتو دفتر که تو هر موقع خوابت گرفت لالا کنی البته هر چند دلم نمیخواست که از لحاظ رسیدگی به تو کم بزارم ولی دیگه از تو خونه موندن هم خسته شده بودم و تصمیم گرفتم که بیام سر کار و خداییش تو هم همکاری می کردی قربون پسر نازم برم الهی
22 اسفند 1392

واکسن 4 ماهگیت

١/٤/٩٢بود که به همراه عمه نفیسه رفتیم بهداشت و مراحل قد وزن و دور سر اندازه گیری شد و شکر خدا همه چیز خوب پیش می رفت و بعد نوبت واکسن زدن شد و من تو را به عمع نفیسه سپردم و خودم اومدم بیرون تا صدای گریه ات و نشنوم خلاصه کار خانمی که واکسن می زد تموم شد و تو اوردن بیون و با عمه راهی خونه شدیم و هر ٤ ساعت یه بار بهت قطره استامینوفن می دادم تا خدایی نکرده تب نکنی و خدارا شکر که تب نکردی و این مرحله از زندگیت هم به خوبی پشت سر گذاشتی .
9 دی 1392

21 اردیبهشت و راهی شدنمون به سمت کربلا

بالاخره روز موعود فرا رسید و ما شب ٢١ با اتوبوس راهی تهران شدیم و از فرودگاه امام خمینی تهران بریم به مقصد بغداد نزدیکای ساعت ٧ بود که رفتیم ترمینال کاوه و تا اومدن اتوبوسمون و اماده کنند و اسامی و بخونن نزدیکای ساعت ٩ شد و بالاخره جاگیر شدیم و به سمت تهران راه افتادیم تو پسر خوبی بودی تو اتوبوس و همیشه خداد خدا می کرد تو کربلا هم اروم و خوب باشی و همکاری کنی و خدائیش همیشه تو ساک  حملت دست من و بابایی و یا مامانجون و دایی ها بودی بالاخره رسیدیم تهران و رفتیم داخل فرودگاه تا مراحل جایگزینی مون تو هواپیما هم طی بشه خلاصه تا نزدیکای ظهر هم داخل فرودگاه بودیم تا دیگه اسامی مون و خوندن و رفتیم تو قسمت بازرسی و اماده بازرسی شدیم . هرکسی شما...
9 دی 1392

تصمیم گرفتیم بریم کربلا

دایجون حمیدت مدیر کاروان بود و مسافر می برد کربلا که یه روز وقتی برگشت بهش گفتم ما اگه بخواهیم بیام چقدر هزینه مون میشه اونم گفت برو دنبال پاسپرت ها و کاری نداشته باش خلاصه به مامانجون طاهره گفتم و قرار شد با بابایی حرف بزنه و راضیش کنه که بریم و من هم رفتم دنبال کارای پاسپورت و خلاصه به هر نحوی بود پاسپورت گرفتیم عکسای پاسپورتمون این شکلی ان قربونت برم ...
26 آذر 1392

واکسن دو ماهگیت

١ اردیبهشت ماه بود که من و شما به همراه عمع ازاده و بابا اسماعیل رفتیم بهداشت محل و وزن و قد و دورسرت و اندازه زدو گفت که رشدت خوب بوده و بعد زمان امپول زدنت فرا رسید که عمه ازاده گفت من میبرمش داخل و تو برو بیرون که صدای گریه اش و نشنوی خلاصه دلم پیشت بود ولی بهتر بود که برم بیرون چون دلم طاقت شنیدن صدای گریه ات  رو نداشت خلاصه بعد زا 5 دقیق عمه اوردت و تو خیلی گریه کرده بودی چه کنیم که واسه سلامتیت مهم مادر جان
26 آذر 1392

از دوماهگی به بعدت

شما خیلی پسر خوبی بودی ولی تنها مشکلت این بود که دلدردی بودی و من خبر نداشتم و شبها یه ریز گریه می کردی و اصلا نمی خوابیدی تا اینکه بردمت دکتر و فهمیدم که کوچولوی نازم دلدرد داشته بمیرم الهی واست یه سری دارو نوشت و من از خوردن لبنیات منع کرد همچنی از خوردن حبوبات ولی چاره ای نبود باید به این چیزها هم عادت می کردی و این دلدردت تا 4 ماهگی همراهت بود ولی به لطف خدا کم کم خوب شدی
26 آذر 1392

تلویزیون خریدنمون

شما خیلی خوش قدم بودی و با اومدنت ما تصمیم گرفتیم که تلویزیون ال سی دی بخریم و خدارا شکر خردیدم فردای اون شب ختنه کردنت رفتیم واسه انتخاب میز تلویزیون خلاصه بعد از اون همه گشتن یه میز به سلیقه خودم و بابایی انتخاب کردیم و اومدیم خونه و بعد از خریدن انتن تماس گرفتیم تا از نمایندگی بیان واسم وصل کنن و بالاخره تلویزیون دار شدیم
26 آذر 1392