، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

سبحان بهرامی جلفائی

سلام مامان سبحان هستم دوست دارم خاطراتشو ثبت کنم

خاطه زایمان

1392/6/16 10:21
نویسنده : کوثر
480 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره روز دکترت فرا رسید و من بدون هیچ دردی با مامان جون فضیله راهی بیمارستان شدیم . طبق معمول فکر می کردم میرم چکاپ و وسیله با خودم بر نداشتم بعد که رفتم و نوبتم به خانم دکتر سونو را نشون دادم گفتش اب کیسه ابت خیلی کم شده ودیگه نمی تونم بیشتر از این نگه داریم بچه رو و باید بری زایمان من که اصلا امادگی نداشتم ناگهان یه حس ترس تو وجودم افتاد و گفتم اخه من امادگی ندارم خانم دکترم گفت سریع برو کارای زایمان بکن تا من مریضام و ویزیت می کنم میام بالا سرت . اعصابم خیلی خورد شده بود و هی می رفتم و میومدم به دکترم میگفتم حالا نمیشه یه هفته دیگه بیام اونم میگفت دختر مگه بچه ات و نمیخوای باید بری سریع بستری شی تا این و گفت فهمیدم قضیه جدی با مامان رفتیم کارای پذیرش و انجام دادیم و بعدا از تلفن بیمارستان زنگ زدم خونه به مامان جون طاهره گفتم من باید بستری شم تا زایمان کنم اونم گفت به سلامتی انشاالله خدا کمکت کنه ماه میام اونجا گفتم باشه بعدش هم زنگ زدم شوشو و گفتم بیا بیمارستان دیگه لحظه دیدار رسیده روز سه شنبه 1 اسفند 91 نزدیکای ساحت 6 بود که بهم لباس دادن و گفتن برو لباسات و عوض کن منم رفتم لباسام و عوض کردم و پرستار هم شروع کردن به تشکیل پرونده و مرتب ازم سوال می کردن که از کی ابریزش داشتی و چطوری بوده منم که اصلا حوصله جواب دادن به اونا را نداشتم با یه مصیبتی جوابشونو می دادم خلاصه جواب دادم و فرستادنم ان اس تس قلب بچه را چک کردن همه چی خوب بود بعد یکی از ماما ها گفت بخواب مب خوام معاینه ات کنم انجام دادو گفت 3 سانت بازه بعدا بهم امپول فشار زدن تا دردام شروع شه به محض این که امپول فشار زدن یه درد عجیبی توی کمرم شروع شد و حس کردم دردام شروع شد بعد دوباره معاینه و همون 3 سانت بود تا دکترم اومد و گفت معاینه ات می کنم و کیسه ابت و پاره می کنم اگه بازم لگنت در همون حال بود طبیعی اگ نه که باید بری سزارین خلاصه معاینه کرد و کیسه ابم و با دست پاره یه دفعه یه اب گرمی خارج شد تخت و پر کرد تا دوباره معاینه کرد گفت لگنت جمع شد و من حس میکنم نتونی طبیعی زایمان کنی چون قدت هم کوتاس ولی من خودم خیلی دوست داشتم طبیعی باشم ولی وقتی دکترم اینجوری گفت راضی شدم به سزارین بعد اومدن شیو کنن که دیدن خودم قبلن شیو کردم بدترین مرحله فرا رسید و اونم سوند بود که بهم زدن یه احساس سوزش بدی داشتم که اصلا گریم گرفت بعدم گفتم باید بریم اتاق عمل . زندای ام که اونجا کار می کرد مامان زنگ زد بهش که بیاد اونم بنده خدا اومد و سفارشم و بهشون کرد و بعد دکترم بهم گفت چرا بهم نگفتی که اشنای خانم جوادیانی منم گفت دیگه به عقلم نرسید و دکترم گفت که زایمانت سزارین و راحت منم انقد لجم گرفته بود که بهش گفتم خانم دکتر شما دوباره خالی بستی خانم دکترم چشماش گرد شد و گفت من کی خالی بستم و گفت چون غذا خوردی باید کمر به پایین بی حس کنیم منم گفتم باشه دیگه دکتر بی هوشیم که یه مرد بود اومد بالا سرم گفت بشین روی تخت زانوهاتو بده تو کمرت و کمرت و خم کن و تکون نده منم با دقت گوش میدام و خوشحال بودم که دیگه تا دیدن بچم چیزی نمونده خلاصه دیدم که پایین تنه ام گرم شد و دیگه چیزی حس نمی کنم همون موقع یه پارچه سبز کشیدن جلوم که من مراحل و نبینم خلاصه من نه برش نه هیچ چیز دیگه ای رو حس نمی کردم و فقط چشمم به لامپهای بالاسرم بود همش دعا می کردم همه چیز خوب پیش بره . که یه دفعه فهمیدم که بچه ام را به دنیا اوردن هی پرسیدم بچه ام سالمه بچم سالمه که دیدم هیچ کس جواب نمی ده این دفعه بلند تر پرسیدم بچم سالمه می خوام ببینمش که یه دفعه گفتن داریم تمیزش می کنیم اره سالمه دوباره گفتم تو رو خدا بیارین ببینمش که یکی از ماما ها اوردش و گفت خانمم مبارکتون باشه اینم گل پسرت منم از فرط خوشحالی فقط نگاش می کردم و اشک می ریختم بعد دکتر بی هوشیم همون اقا سبیل کلفته گفت می خوای لپش و بچسبونیم به لپت که اروم شی منم گفتم اره که بعد دیگه سبحان و برده بودن بخش نوزادان دیگه ماما ها داشتن شکمم و خالی می کردن و بخیه های شکمم و میدن که پرسیدم تموم نیست دیگه خسته شدم اونام بهم یه مسکن تزریق کردن که من خوابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم و تا به هوش اومدم دیدم توی ریکاوری هستم و یکی از پرستارها را صدا زدم و گفتم وضیعتم چطور بود گفت همه چی خوب پیش رفته بچه ات هم سالم تو اتاق نوزادان تو هم تا پاهات و بتونی تکون بدی میفرستیمت بخش گفتم باشه ممنون .تا اینکه دیدم صدای مامان میاد که داره التماس می کنه بیاد منو ببینه که بالاخره راضیشون کرد و اومد داخل دستم و بوسید انقد اروم شدم تا مامانمو دیدم و تازه فهمیدم مادر بودن چقدر قشنگه .مامان گفت قربونت برم بهتری گفتم اره مامان بچم کجاس ؟ مامان گفت اون خوبه یه پسر نانازی عین خودت اوردی منم دلم ضعف رفت که ببینمش دیگه طرفای ساعت 9 شب بود که پاهام و میتونستم تکون بدم و پرستار گفت مقاومت بدنت خوب و یه خانمی کنارم بود دو سه ساعت تو ریکاوری مونده بود و می گفت نمی تونم تکون بدم پاهامو که پرستار می گفت از این یاد بگیر یک ساعت اومده الان میخواد بره بخش خلاصه منو بردن تو بخش خداییش رفتار ماماها خوب بود ولی واسه انتقال به بخش یه پرستار بود که اصلا باهام همکاری نمی کرد و می گفت خودت باید از رو تخت بیای روی اون تخت منم که درد داشتم میگفتم کمک کن میگفت نه خودت باید بیایی که بدنت حس و بدست بیاره خلاصه با هزار مصیبت خودم و کشوندم روی اون تخت و داشتن منتقلم می کردن به بخش مادران که یه دفعه ای شوهرم و دیدم که داره میدوه طرفم و از خوشحالی چشماش برق می رنه صورتم بوسید و گفت ممنونم عزیزم کوچولومن خیلی ناز و تپل خیلی دوسش داشتم البته چشماش از شدت گریه قرمز شده بود و مامان بعدش می گفت خیلیی گریه کرده واست .  دیگه بعدم بردنم بخش و سبحان و اوردن پیشم و گفتن شیرش بده و یه پرستار اومد طریقه شیر دادن و یاد داد بعدشم سبحان و گذاشتم زیر سینم انگار که 100 سال بلد بود چه جوری شیر بخوره همون موقع خدارا شکر کردم من تا روز پنج شنبه تو بیمارستان بودم به علت قند مخفی که تو حاملگی داشتم هی از خودم و بچه خون می گرفتنو چک می کردن که خداراشکر همه چی خوب بود و سبحان قند نداشت . روز پنج شنبه بود که محمد اومده بود تصفیه حساب و بعدم مرخص شدیم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

سايا
17 شهریور 92 11:55
مباركت باشه عزيزم خاطره زايمانت خيلي قشنگ بود ناخداگاه با صداي بلند گريم گرفت
ساها66
10 بهمن 92 11:29
عزیزم..ایشالا سایه تو و باباش همیشه بالا سر سبحان باشه..
وب کودک خلاق فردا
12 بهمن 92 11:44
انگار اسباب بازی کنارت خوابیده.الهییییییییی.دخمل منم مثه بچه گربه ها بود.