، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

سبحان بهرامی جلفائی

سلام مامان سبحان هستم دوست دارم خاطراتشو ثبت کنم

خاطرات جنین

    شروع   تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کرم و فعلا برای مسکن رحم را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه !!!!!!!!! اظهار وجود   هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد. زندان   گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!! فرق اینجا با آنجا   داشتم با خودم فکر می کر...
16 دی 1391

اتمام 7 ماهگی و شروع 8 ماهگی

٥ دی ماه بود که که نوبت دکترت بود عزیزم که به اتفاق مامان جونت رفتیم و بعد اونجا صدای قلبت و گوش دادم و خودم هم وزن و فشار شدم و واسمون دوباره داروی اهن نوشت و سونو و ازمایش قند که امروز 12 دی دوباره به اتفاق مامان جونت رفتیم سونو گرافی که گفت 31 هفته شدم و دوباره سر کوچولوت و نشون داد و با اطمینان قاطع گفت پسرس و بعدم گفت که سرت رفته روبه پایین عزیز دل مامان گفت اگه همون پایی بمونه می تونم طبیعی زایمان کنم اقای دکتر گفت: دور شکمت 267 mm دور سرت 77 mm طول ران 59 mm و وزنت هم 1کیلو 700 گرم بود و پایان بارداری راهم 15 اسفند اعلام کرد .   ایشالله که صحیح و سالم میایی بغلم   ...
12 دی 1391

دیروز پیش دکی مهربونت بودم

قربون اون صدای طنین انداز قلبت برم من دیروز رفتم گوشی گذاشت خداراشکر مثل چی می تپید بعدم وزن و فشار و همه چی نرمال بود بعد ازمایشم و نشون دادم و گفت ویتامین d بدنت پایین و کم خونی داری و دوباره واسم قرص نوشت ولی تاکید کرد که حتما قرص ها را بخورم اخه مامانی ات خیلی بد دواست ولی به خاطر وجود تو هم که شده میخورم راستی بهش گفتم سونو بنویس گفت زود انگار اونم از من دل گنده تر گفت 5 دی نوبت بعدیت حتما می نویسم ...
8 آذر 1391

محرم 1391

نی نی نازم سلام محرم امسال شما تو دل مامانی بودی و اخرای 6 ماهت بود قربونت برم و هر جا من می رفتم روضه تو هم تکون می خوردی و من خداراشکر می کردم که از الان تو را دارم تو مجالس امام حسین می برم و یه فرزند حسینی دارم انشالله که خود امام حسین نگهدارت باشه مادر و هرساله براشون عزاداری کنی فدات شم ایشالله راستی اولین غذای نذری رو که خوردم به بابایی گفتم کوچولومون اولین غذای نذریش رو هم خورد و بابایی هم باهام هم عقیده بود راستی بابایی این روزا خیلی هوادارت شده مخصوصا که میگه لباس مناسب بپوش بچم سرما نخوره کم کم دارم بهت حسودی می کنم ولی ازاونطرفم حس اونم درک می کنم بالاخره اونم داره بابا میشه و باید ابراز وجود کنه راستی قبل از اینکه محر...
6 آذر 1391

تکون خوردن وروجک خودم

امروز خیلی واضح تکونات و حس کردم مادری البته خیلی وقته شما ابراز وجود کردی ولی مثل امروز نبود که خیلی واضح باشه واسه همین اومدم این روز به این قشنگی و تو وبلاگت ثبت کنم الهی مادر فدات شه راستی امروز رفتم جواب آزمایشم و گرفتم تا فردا ببرم خانوم دکترت ببینه و دوباره از حالت با خبر شم و بهترین آهنگ زنگیم که طپش قلبت هست رو بشنوم امیدوارم که مشکلی نباشه و این 3 ماه دیگه به راحتی بگذره اخه این اواخر که شما داری بزرگتر میشی منم دارم اذیت میشم مخصوصا شبا کمردرد دارم و همینطور کشاله ران پام هم درد میگیره ولی همه اینا را با جون و دل خریدارم تا عزیزترین عزیزم رو ببینم ...
6 آذر 1391

رفتم دکتر تا از حالت خبردارشم

جوجوی نازم دیروز رفتم دکتر تا از حالت با خبر شم با مامان جون باهم رفتیم تا رسیدم رفتیم نوبت گرفتیم تا اینکه صدام کرد و گفت خانم رضایی منم بلند شدم و رفتم گفت برو رو وزنه 3 کیلو تو یک ماه اضافه کرده بودم و فشار م و گرفت و بعدم گوشی گذاشت صدای قلب نازت و شنیدم قربونت برم من ایشالله که طپش قلبت همیشگی باشه مامانی بعدشم واسم ازمایش اهن نوشت تا ببینه که اهن بدنم چطور و بعد بهش گفتم میشه واسم سونو گرافی بنویسید گفت می ترسم ضرر داشته باشه و سه ماهه اخر مینویسم     ...
10 آبان 1391

اولین تکون جوجه ام

دیشب برای اولین بار تکونات و به وضوح حس کردم واییییییی که چه حس خوبی بود قربونت برم مامانی که من و از چشم انتظاری در اوردی .فقط حیف که این حس و فعلا من حس می کنم و هنوز نشده بابایی ات حس کنه ولی ایشالله هرچه زودتر اونم حس می کنه هرچند تو بیشتر واسه اون واکنش نشون میدی فدات شم جوجوی خودم. اولین تکونت رو توی هفته 21 انجام دادی اینا را واست ثبت می کنم تا بعدا بیایی بخونی و لذت ببری ...
7 آبان 1391