، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

سبحان بهرامی جلفائی

سلام مامان سبحان هستم دوست دارم خاطراتشو ثبت کنم

خاطه زایمان

بالاخره روز دکترت فرا رسید و من بدون هیچ دردی با مامان جون فضیله راهی بیمارستان شدیم . طبق معمول فکر می کردم میرم چکاپ و وسیله با خودم بر نداشتم بعد که رفتم و نوبتم به خانم دکتر سونو را نشون دادم گفتش اب کیسه ابت خیلی کم شده ودیگه نمی تونم بیشتر از این نگه داریم بچه رو و باید بری زایمان من که اصلا امادگی نداشتم ناگهان یه حس ترس تو وجودم افتاد و گفتم اخه من امادگی ندارم خانم دکترم گفت سریع برو کارای زایمان بکن تا من مریضام و ویزیت می کنم میام بالا سرت . اعصابم خیلی خورد شده بود و هی می رفتم و میومدم به دکترم میگفتم حالا نمیشه یه هفته دیگه بیام اونم میگفت دختر مگه بچه ات و نمیخوای باید بری سریع بستری شی تا این و گفت فهمیدم قضیه جدی با مامان رف...
16 شهريور 1392

آمپول تیروئید

بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدیم بهمون گفتن بین روز 3 تا 5 باید برین مرکز بهداشت آمپول تست تیروئید بدید دیگه روز پنجمت بود که من و مامان جون فضیله به اتفاق بابا اسماعیلت رفتیم مرکز بهداشت خانه اصفهان و اونجا ازت تست گرفتن و گفتن اگه مشکلی باشه خبر میدیم من که اصلا دلم طاقت گریه هات و نداشت تو رو سپردم به مامان جون فضیله که ببردتداخل اتاق اونم بدتر از من با هرگریه تو یه گوله اشک ریخته بود و اومد بیرون که خدا راشکر مشکل تیروئید نداشتی . ولی همونجا از خانم پرسیدم که معاینه ات کنه ببینه زردی داری چون حس می کردم زردی داری اونم گفت من احساس میکنم داره ولی برای اطمینان خاطر یه مرکز بهداشت تو دروازه شیراز بهمون نشون داد که رفتیم اونجا با یه دستگا...
16 شهريور 1392

به خاطر نی نی جونم مرخصی گرفتم

نی نی خوبم تا الان خدارا شکر همه چیز خوب پیش رفته ولی دیگه خودم نمیتونم بیام سر کار و تصمیم گرفتم که این 1 ماه اخر و تو خونه بمونم و استراحت کنم تا اخر دی اومدم سرکار و ماه بهمن و به استراحت تو خونه پرداختم برام خیلی سخت بود که بخوام توی خونه باشم ولی چاره ای نبود و مجبور بودم سر خودم یه جورایی گرم کنم تا به شما اسیبی نرسه همچنان هفته ها از پی هم میگذشتند و منتظر دیدنت بودم تا هفته اخر ماه بهمن که خانم دکترت واست سونو نوشت تا وضعیتت و چک کنه که من طبق سری های گذشته رفتم درمانگاه اریاه پیش دکتر اسماعیلی و سونو انجام داد. دکتر اسماعیلی گفت همه چیز خوب پیشرفت کرده و میتونی زایمان طبیعی انجام بدی و اگر بخوای سزارین هم بشی باید زودتر زایمان کنی ...
4 شهريور 1392

صدای قلب نی نی ام

دیروز رفتم دکتر و ازش اجازه گرفتم تا صدای قلبت و ضبط کنم تا بزارم تو وبلاگت  اینم صدای قلب کوچولوت    http://s1.picofile.com/file/7613744943/%D8%B5%D8%AF%D8%A7%DB%B0%DB%B0%DB%B0%D8%B1.amr.html     ...
20 دی 1391

خاطرات جنین

    شروع   تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کرم و فعلا برای مسکن رحم را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه !!!!!!!!! اظهار وجود   هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد. زندان   گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!! فرق اینجا با آنجا   داشتم با خودم فکر می کر...
16 دی 1391

اتمام 7 ماهگی و شروع 8 ماهگی

٥ دی ماه بود که که نوبت دکترت بود عزیزم که به اتفاق مامان جونت رفتیم و بعد اونجا صدای قلبت و گوش دادم و خودم هم وزن و فشار شدم و واسمون دوباره داروی اهن نوشت و سونو و ازمایش قند که امروز 12 دی دوباره به اتفاق مامان جونت رفتیم سونو گرافی که گفت 31 هفته شدم و دوباره سر کوچولوت و نشون داد و با اطمینان قاطع گفت پسرس و بعدم گفت که سرت رفته روبه پایین عزیز دل مامان گفت اگه همون پایی بمونه می تونم طبیعی زایمان کنم اقای دکتر گفت: دور شکمت 267 mm دور سرت 77 mm طول ران 59 mm و وزنت هم 1کیلو 700 گرم بود و پایان بارداری راهم 15 اسفند اعلام کرد .   ایشالله که صحیح و سالم میایی بغلم   ...
12 دی 1391

دیروز پیش دکی مهربونت بودم

قربون اون صدای طنین انداز قلبت برم من دیروز رفتم گوشی گذاشت خداراشکر مثل چی می تپید بعدم وزن و فشار و همه چی نرمال بود بعد ازمایشم و نشون دادم و گفت ویتامین d بدنت پایین و کم خونی داری و دوباره واسم قرص نوشت ولی تاکید کرد که حتما قرص ها را بخورم اخه مامانی ات خیلی بد دواست ولی به خاطر وجود تو هم که شده میخورم راستی بهش گفتم سونو بنویس گفت زود انگار اونم از من دل گنده تر گفت 5 دی نوبت بعدیت حتما می نویسم ...
8 آذر 1391

محرم 1391

نی نی نازم سلام محرم امسال شما تو دل مامانی بودی و اخرای 6 ماهت بود قربونت برم و هر جا من می رفتم روضه تو هم تکون می خوردی و من خداراشکر می کردم که از الان تو را دارم تو مجالس امام حسین می برم و یه فرزند حسینی دارم انشالله که خود امام حسین نگهدارت باشه مادر و هرساله براشون عزاداری کنی فدات شم ایشالله راستی اولین غذای نذری رو که خوردم به بابایی گفتم کوچولومون اولین غذای نذریش رو هم خورد و بابایی هم باهام هم عقیده بود راستی بابایی این روزا خیلی هوادارت شده مخصوصا که میگه لباس مناسب بپوش بچم سرما نخوره کم کم دارم بهت حسودی می کنم ولی ازاونطرفم حس اونم درک می کنم بالاخره اونم داره بابا میشه و باید ابراز وجود کنه راستی قبل از اینکه محر...
6 آذر 1391

تکون خوردن وروجک خودم

امروز خیلی واضح تکونات و حس کردم مادری البته خیلی وقته شما ابراز وجود کردی ولی مثل امروز نبود که خیلی واضح باشه واسه همین اومدم این روز به این قشنگی و تو وبلاگت ثبت کنم الهی مادر فدات شه راستی امروز رفتم جواب آزمایشم و گرفتم تا فردا ببرم خانوم دکترت ببینه و دوباره از حالت با خبر شم و بهترین آهنگ زنگیم که طپش قلبت هست رو بشنوم امیدوارم که مشکلی نباشه و این 3 ماه دیگه به راحتی بگذره اخه این اواخر که شما داری بزرگتر میشی منم دارم اذیت میشم مخصوصا شبا کمردرد دارم و همینطور کشاله ران پام هم درد میگیره ولی همه اینا را با جون و دل خریدارم تا عزیزترین عزیزم رو ببینم ...
6 آذر 1391

رفتم دکتر تا از حالت خبردارشم

جوجوی نازم دیروز رفتم دکتر تا از حالت با خبر شم با مامان جون باهم رفتیم تا رسیدم رفتیم نوبت گرفتیم تا اینکه صدام کرد و گفت خانم رضایی منم بلند شدم و رفتم گفت برو رو وزنه 3 کیلو تو یک ماه اضافه کرده بودم و فشار م و گرفت و بعدم گوشی گذاشت صدای قلب نازت و شنیدم قربونت برم من ایشالله که طپش قلبت همیشگی باشه مامانی بعدشم واسم ازمایش اهن نوشت تا ببینه که اهن بدنم چطور و بعد بهش گفتم میشه واسم سونو گرافی بنویسید گفت می ترسم ضرر داشته باشه و سه ماهه اخر مینویسم     ...
10 آبان 1391